فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

نی نی نقلی من و بابا

عيد مبعث مبارك..

دندونهاي نيش دخترم دراومدن البته فعلا نصفه هستن ولي باعث بامزه تر شدن چهره اش شدن. پنج شنبه صبح  ميخواستيم بريم اصفهان ولي دختر نازم يه بيماري ويروسي گرفت و رفتيم دكتر كه البته دكتر گفت كه رفتنتون ممنعتي نداره و ميتونيد بريد... پنج شنبه در خانه ي پدر شوهر اينها بوديم جمعه صبح رفتيم باغ گلهاي اصفهان كه قطعه اي از بهشت و بسيار بسيار زيبا بود... براي نهار رفتيم خونه ي عموي شوهر جان و خانواده رو ديديم و خدارو شكر فاطمه يكتا با همه خيلي خوش برخورد بود عصر هم باغ دايي شوهر جان دعوت بوديم براي شام و كلي توت چيديم و خوش گذشت... توي باغ دايي جون يه استخر بزرگ هست كه ماهي هم داره ، فاطمه يكتا ميگفت ماهيا بُبُزَن يعني بز...
28 ارديبهشت 1394

جمله گويي..

دخترم حرف ميزنه... قبلا هم حرف ميزد ولي الان جمله هاي طولاني و قشنگ ميگه و قلب من و باباش رو شاد ميكنه... ديروز به باباش گفت بابا پاشو توپ رو بيار يا مثلا امروز اومد و بهمون گفت كه تلاش كرده كه دايي رو براي خوردن آب هويج بستني بيدار كنه ولي دايي بيدار نشده و اين ماجرا رو اينجوري گفت...، دايي، پاشوووووو، بخوررر، دااايييي، پاشووووو،( و بعد با كي ناراحتي) دايي نيست( يعني دايي پا نشد) گوشاش هم خيلي خيلي تيز شده دم در خونه همگي آماده رفتن بوديم سرم پايين بود و داشتم كفشاي فاطمه يكتا رو پاش ميكردم سرم رو آوردم بالا و ديدم شوهر جان نيست، گفتم ااااا بابا كجا رفت؟؟؟ فاطمه يكتا يهو گفت بابا پيس پيس... بعد شوهر جان از ته خ...
22 ارديبهشت 1394

ارديبهشت پر مشغله...

  مامان بدي شدم كه انقده دير اومدم سراغ وبلاگ دخترم چي كار كنم اين روزا سرم خيلي خيلي شلوغ بود الانم كه اصفهانيم و ساعت دو نصفه شبه ... از تهران ساعت ٤ بعد از ظهر حركت كرديم و مستقيم رفتيم خونه عمه شوهر جان به مهموني... خدارو هزار مرتبه شكر امشب فاطمه يكتا با خانواده ي پدري خوب و مهربان بود و ديگه تو بغلشون ميرفت و باهاشون بازي ميكرد... دختر خانومم واقعا بزرگ شده و ديگه خيلي شيرين براي من داستان تعريف ميكنه اونم به زبون خودش مثلا ميگه مامان طاخا( منظورش طاهاس) بعد يقه ي لباسش رو ميگيره و ميپيچونه و هل ميده... يعني طاها اين كار رو كرد... روزي هزار بار هم ميگه طاخا بيا،طاخا بده، طاخا... طاخا.... جم...
3 ارديبهشت 1394
1